دختری که همیشه پول کم می آورد!

هانیه سال های اوّل دانشگاه را می گذراند. والدین هر ماه مقدار مشخصّی پول برای خریدهای روزانه به حساب او واریز می کنند، امّا او همیشه از کمیِ پول شکایت می کند. پدر و مادرش نمی توانند درک کنند که چرا هانیه همیشه پول کم می آورد. هانیه هم توضیح قابل قبولی برای آنها ندارد.

درست یک چهارشنبه شب بود که زهرا یکی از دوستان هانیه که در همان خوابگاه سکونت داشت متوجّه شد که او یکی دوساعتی را در حمام گذرانده و چندین بار استفراغ می کند. او برای هانیه نگران می شود و قصد دارد به والدین او تلفن بزند، امّا هانیه قبول نمی کند و از او می خواهد در این باره با کسی صحبت نکند. زهرا که اصرار هانیه را می بیند از او می خواهد که چند روزی را در همان اتاق در کنار او باشد تا بتواند از او مراقبت کند.

زهرا علاوه بر وسایل شخصی چند بسته بیسکویت، تعدادی بستنی و چند پاکت چیپس و پفک را به اتاقِ هانیه انتقال می دهد. خوراکی هایی که هانیه نمی تواند در برابر خوردن آنها مقاومت کند. امشب زهرا به دیدن یکی از دوستانش رفته است. هانیه یک بسته چیپس را باز می کند و بعد یک بستۀ دیگر و زمانی به خود می آید که چیزی از آن خوراکی ها باقی نمانده است. آمدن زهرا نزدیک است. هانیه از این که همۀ آن خوراکی های مضر و چاق کننده را خورده است خود را سرزنش می کند. به سرعت به فروشگاه خوابگاه می رود تا خوراکی ها را جایگزین کند مبادا زهرا متوجّه پُرخوری او شود.

هانیه شب های دیگری هم در خوابگاه تنها می ماند. حالا او پس از بازگشت از فروشگاهِ خوابگاه همۀ آن خوراکی ها را در تنهایی و به سرعت می خورد و بلافاصله همۀ آن چه را که خورده با تحریک عَمدیِ خود استفراغ می کند.