بابک پسر 24 ساله ای مجرّد و بی کار است که با پدر و مادرش زندگی می کند. بعضی وقت ها بابک به ناگهان حس بدی را تجربه می کند. صداهایی را می شنود که او را تهدید می کنند. او حتّی از پدر و مادرش هم می ترسد و به آنها نیز مشکوک است. در گذشته پیش آمده که مادرش را تهدید کرده است. مادرش هم از تهدیدهای او می ترسد. البتّه بابک تا به حال هیچ آسیبی به مادر خود نرسانیده است.
اگر بابک داروهای خود را به موقع بخورد حال او بهتر است ولی او دوست ندارد دارو بخورد و اغلب خوردن دارو را فراموش می کند. زمان هایی که بابک حال بهتری دارد بیشتر در تخت خواب دراز کشیده و در اِنزوای خود فرو رفته است. بابک هیچ دوستی ندارد. او حتّی با پدر و مادرش هم ارتباط کمی دارد.
پدر از رفتارهای بابک خسته و عصبانی شده است. پدر می گوید: “این پسر خیلی تنبل است”. پدر دوست دارد بابک از جای خود تکانی بخورد و یا کمی از اتاق خود بیرون بیاید ولی این حرف های پدر بر رفتار بابک تأثیری ندارد. اگر بابک بخواهد روزهای بهتری را سپری کند شاید لازم است مدّتی را به طور منظّم زیر نظر یک روان پزشک تحت درمان قرار داشته باشد.
شاید بهتر است بابک را در یک مرکز درمانی در بخش روان پزشکی بستری کنند تا پرستارانِ بخش نظارت بهتری بر مصرف داروهای او داشته باشند. برای تشویق بابک به فعّالیت و ارتباط بیشتر او با والدین، بابک و پدر و مادرِ او نیازمند مشاوره و آموزش هستند. بابک مبتلا به سرطان بیماری های روان پزشکی است. بابک مبتلا به بیماری اِسکیزوفرنی (Schizophrenia) مزمن است.